نسیم عشق بر مشامم می رسید.
احساس غربت می کردم!
صدای تنفس خاک را می شد از دور احساس کرد.
آن خاکی که بوی عشق، ایثار، مردانگی ، جوانمردی ، محبت ، صداقت ، غیرت و .... می داد
انگار آن خاک ها هنوز زنده بودند...
از اعماق آن خاک صدای فاخلع نعلیک را میشندیدی؛
نمی دانم چه حسی بود که بی اختیار کفش هایت را از حجاب دلت جدا می کرد.
وقتی که دلت را بر آن خاک می گذاشتی خود را بر اوج آسمان می یافتی؛ نمی دانم چه عظمتی مرا از چاه ظلمانی نفسم رها می کرد.
ندایی دلم را آرام می داد و می گفت: خوش آمدی!
دیگر احساس غربت نمی کردم!
در آن شلوغی دلم دنبال چیزی می گشتم آری دنبال شهدا بودم.
جای خالی شان دلم را آزار می داد.
در آن غروب زیبا صدایی از سمت آسمان می آمد و می گفت:
وَ لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا
با آن ندای آسمانی دلم کمی آرام شد. حضور شهدا در اطراف دلم قابل احساس بود.
دیگر هیچ چیز در نظرم اهمیت نداشت.
و یاد خدا دلم را آرام می داد.
هوا تاریک شده بود.
صدای یا مقلب القلوب و الابصار با ندای حول حالنا الی احسن الحال حالم دگر گون کرد.
اکنون توانستم حالم را به بهترین نحو تغییر دهم
و سالم را به بهترین شکل شروع دهم.
*االهم عجل لولیک الفرج*